"برای درک بهتر مطلب ابتدا قسمت 1 را مطالعه کنید"
اوژن یونسکو در 1912 در رومانی به دنیا آمد. یکساله بود که مادر و پدرش به فرانسهآوردندش و تا 13 سالگی آنجا بود. مادرش فرانسوی بود: در 1925 به رومانی بازگشت در سال1938 بورس دولتی گرفت و به فرانسه رفت و از 1949 نمایشنامه نوشت. او از بزرگانابزوردنویسی جهان است از آثار او میتوان به آوازهخوان تاس ;صندلیها;درس;کرگدنو... اشاره کرد.
اوژن یونسکو در 1952 نمایشنامه قربانیان وظیفه را نوشت که در 1953 (فوریه) در تئاترکارتیه لاتن در نمایشی از ژاک موکلر به صحنه آمد. این شبهدرام (به قول یونسکو) دارایهفت شخصیت است و از آنجا که خود او در خاطراتش مینویسد:کسی حق ندارد داستان ایننمایشنامه را تعریف کند بلکه این یک اثر خواندنی، دیدنی، و زیستنی است. من هم ازتعریف داستان آن پرهیز میکنم و خواننده محترم را دعوت به خواندن متن میکنم.
تأثیر هرمنوتیک بر شکلگیری نمایشنامه قربانیان وظیفه
نمایشنامه قربانیان وظیفه تأویلی مدرن است از کهن الگوی وظیفه و عشق به دانایی که درآثار فراوانی تکرار شده است. از کهنترین این آثار میتوان به پرومته در زنجیر اثر اشیل اشارهکرد. در این نمایشنامه پرومته آتش را که نشانة دانایی است از زئوس میدزد و محکوم میشود تابر فراز کوههای قفقاز هر روز عقابی (کرکسی) سینة او را بدرد و جگر او را بخورد و هر روز از نو...این الگو بعدها در آثار ادبیات نمایشی تکرار میشود. در این الگو حقیقت در بالاست و جویندگاندانایی در پائین. آیندة جهان در این الگو نا منتظم مینماید و دانش موجود دانش رهانندة بشرنیست و او را راضی نمیکند پس به سوی دانایی با همة خطراتش قدم برمیدارد.
در روزهای نخستین حکومت زئوس انسانها از پیش میدانستند چه روزی خواهند مرد و تاروز پسین و پس دادن حساب خویش هنوز زنده میبودند... حیوانات ساعت مرگشان را میدانندپرومته آدمیان را از وضعیت حیوانی به درآورد او خرد حیوانی را از آنان برگرفت و خرد انسانیشانعطا کرد او آدمیان را از هراسیدن رهانید و امیدهای کور به آنان بخشید...
این الگو توسط یونسکو به نحو دیگری تأویل شده است به طوری که کلیة مفاهیم شکلیدیگر مییابند. در ابتدای نمایشنامه شرایط عادی موجود است، اما از گفتگوی شوبر و مادلنبرمیآید که دانش موجود نحوة زیست آنها را (که نماد مردمند) سامان بخشید است تا این کهپلیس (که الگوی نیروی قاهره) است از در داخل میشود و شوبر را به جستجو وامیدارد، عملی کهدر الگوی کهن، قوة قاهره که میتواند زئوس یا هر نیروی دیگر باشد فرد را از رسیدن به داناییبازمیدارد. اما اینجا پلیس خود محرک در راه دانایی است پس اولین تأویل مدرن نیروی قاهراست، اما این تأویل نیز خوشبینانه نیست آنچنان که موقعیت گروتسکوار پلیس بیشتررقتانگیز است، وقتی که کشته میشود و میگوید: من قربانی وظیفهامو برای خود تقاضایارتقاء درجه میکند. در تأویل یونسکو از نیروی قاهره اینجا این نیرو خود در چنبرة دیگری اسیراست، چنبرهای که خود خرد ایجاد کرده است. خرد ساختاری ساخته است که انسان در آن اسیرشده و همة هویت او مسخ شده است و این امر چقدر نزدیک است.
به دلایلی که نیچه با تکیه بر آن بر دموکراسی و لیبرالیسم میتازد و آنها را روشهایی برایزیست گلهوار انسانها میداند. تأویل دیگر که متعلق به اوژن یونسکو است، جایگاه حقیقت است،حقیقت در کهن الگوی این درام در بالاست چرا که جایگاه خدایان در بالاست. اما در تأویلیونسکو حقیقت به واسطة علم متکثر شده است. خردورزی ابزاری که از ویژگیهای دوران مدرناست، باعث شده تا هر آنچه خارج از حوزة آزمایش ماست غیرقابل فهم تلقی شود. این امر تاشیء فینفسه در تفکر کانت پیش میرود. اما تأویل یونسکو حقیقت در فراز و فرو جستجومیشود:
پلیس : (به شوبر) بیشتر باید پایین بری.
مادلن : برو پایین عشق من! برو پایین... پرو پایین
شوبر : تاریکه
پلیس : به مالو فکر کن. چشمهات رو باز کن، مالو را پیدا کن...
مادلن : (با صدای آهنگین) مالو رو پیدا کن، مالو، مالو...
شوبر : مثل اینکه توی گل راه میروم، به کف کفشم گل چسبیده... پاهام سنگین شده...
پلیس : نترس، برو پایین، راهت رو پیدا کن، برو دست راست، دست چپ.
مادلن : (به شوبر) برو پایین... برو پایین عزیزم... پایین، بیشتر...
پلیس : برو پایین... به راست، به چپ، راست، چپ، (شوبر مثل کسانی که در خواب راهمیروند دستورات پلیس را اجرا میکند. مادلن که پشت به تماشاگران ایستاده و شالی رویشانههایش انداخته، ناگهان کمرش را خم میکند و از پشت خیلی پیر به نظر میرسد.شانههایش بر اثر هق هق آراماش تکان میخورد) مستقیم، جلوی روت..
اما این جستجو در بالا و پائین لایههای ذهنی در نهایت به کشف دانایی نمیرسد چرا که درتأویل یونسکو از مفهوم دانایی به نام علم از بین رفته است. آنچه از پس این همه به دست میآیدنکبت بشر است در پس دو جنگ که آبروی حیات را لکهدار کرده است و فقر و فساد و تباهی و هیچ:
شوبر : تویی مادلن؟ واقعاً تویی؟ چه مصیبتی! چطور این اتفاق افتاد؟ چطور ممکنه؟ما نفهمیدیم، کوچولوی پیر بیچاره، عروسک شکستة بیچاره. ولی اینخودتی! چقدر عوض شدی! کی این اتفاق افتاد؟ چرا جلوتو نگرفتن؟ امروزگلهای قشنگی سر راهمان بود. خورشید همه جا را روشن کرده بود، صورتتبا مهربانی میدرخشید، لباسهامون کاملاً نو بو و دوستانمان دو روبرمونبودن. هیچ کس نمرده بود. اصلاً تا اون موقع گریه نکرده بودی. اما یک دفعهزمستون شد و ما توی برهوت گم شدیم. بقیه کجان؟ توی تابوت، کنار جاده.من همون شادیها رو میخوام. ما رو دزدیدن و همه چیزمون رو گرفتن.افسوس. افسوس. یعنی دوباره اسمونمون رو پیدا میکنیم؟ مادلن، باور کن،من نبودم که تو رو پیر کردم! قسم میخورم، نه... نمیخوام، باور نمیکنم،عشق همیشه جوون میمونه، هیچ وقت نمیمیره... من عوض نشدم، تو همهمین طور. تو تظاهر میکنی که پیر شدی، اما من نمیتونم به خودم دروغبگم. تو پیر شدی، چقدر هم پیر شدی! کی تو رو به این روز انداخته؟ پیر، اینهمه پیر، مثل یه عروسک پیر. جوونیمون تو راه موند. مادلن دختر کوچولویمن، برات لباس نو میخرم، جواهر میخرم و گلهای زرد بهاری. میخوامصورتت دوباره شادابیاش رو پیدا کنه. دوستتت دارم، خواهش میکنم. وقتی آدم بتونه کسی رو دوست داشته باشه، پیر نمیشه. دوستت دارم. دوبارهجوون شو. نقابت رو بینداز دور، به چشمهای من نگاه کن... باید خندید. بخندکوچولوی من، بخند تا چینهای صورتت محو بشه.خدایا، اگه میتونستیم بدویم، چقدر خوب میشد. من جوونم، ما جوونیم. (شوبر پشت به تماشاگرانمیایستد. دست مادلن را میگیرد و با تظاهر به دویدن، هر دو بسیار ضعیف میخوانندصدایشان بریده بریده و با هق هق درآمیخته است.)
در این میان آنچه پرومته و دیگر جویندگان را پشت گرم کرده است همانا عشق است.
عشق اگر نیست هرگز هیچ آدمی زاده را تاب سفری اینچنین نیست.
اما در تأویل یونسکو این عشق نیست. چرا که در زمانه تحلیل پوزیتیویستی مفاهیم دیگرعشق مفهوم جدیی تلقی نمیشود. اگر هم احساسی است سوء تفاهم سردی است که راه بهجایی نمیبرد و ادعای عشق هم حتی در این فضا ممکن نیست، چرا که این چارچوب منحوساجازة آن را نمیدهد و به قول فوکو ساخت قدرت تعیین میکند که شما در چه جایگاهی قراردارید:
شوبر : (مادلن او را همراهی میکند) سرچشمههای بهاری... برگهای با طراوت... باغسحرآمیز در تاریکی فرو رفته، در گل و لای فرو غلتیده... عشق ما در ظلمتشب در گل و لای، عشق در ظلمت شب، در گل و لای... جوانی از دست رفتة ما،اشکها، چشمهها پاک میشوند... سرچشمههای زندگی، سرچشمههایابدی... آیا شکوفهها در گل و لای به گُل مینشینند...
پلیس : نه، نه، موضوع این نیست. داری وقت تلف میکنی، مالو رو فراموش کردی...دیر میجنبی، تنبل... راهت درست نیست. اگر توی بیشهزار یا توی آب چشمه،مالو رو نمیبینی معطل نشو، به راهت ادامه بده. ما وقت نداریم. اما اون درتمام این مدت، معلوم نیست به کجا میره. و تو مضطربی و درجا میزنی.اصلاً نباید دچار تردید بشی. نباید هم بایستی (به تدریج با صحبتهای پلیس، مادلنو شوبر از آواز خواندن دست میکشند. پلیس خطاب به مادلن که حالا صورتش را برگردانده وراست ایستاده) هر وقت مضطرب میشه میایسته.
شوبر : آقای بازرس کل، من اصلاً مضطرب نیستم
پلیس : خواهیم دید. برو پایین، برو پایین، بپیچ.
و این همه تا آنجا پیش میرود که یک آنارشیست (چقدر شبیه نیچه است با اشارهای که بهعنوان شاعر به او میشود) از در وارد میشود و پلیس را میکشد.
اینجا یک آنارشیست بر ضد ساخت قدرت قد علم میکند و قوه قاهره را نابود میکند، اما خوددوباره بدل به نیروی قاهره میشود. در انتهای نمایشنامه همگی خود به رنج دادن یکدیگر کمرمیبندد. اینجا دیگر کسی نیست که جگر جویندة دانایی را بدرد بلکه در تأویل یونسکو ساختارمدرن آنچنان فراگیر است که هر کس خود به شکنجة خود مینشیند و نمایشنامه در یک اوجتراژیک تمامی میشود. جایی که همه به یکدیگر اشاره میکنند تا به رنج خود بنشینند و نانخشکی که غیرقابل خوردن است (که اشارهای مستقیم به ساختار اقتصادی پس از جنگ جهانیدوم است) بخورند کما اینکه این جبر در جای جای نمایش آمده است:
شوبر : آه نه! دیگه حاضر نیستم از نو شروع کنم!
مادلن : (به شوبر) مگه قلب نداری! بالاخره ما باید یه کاری براش بکنیم (به پلیس اشاره میکند)
شوبر : (چون کودکی ناراضی گریهکنان پا به زمین میکوید) نه، نمیخوام دوباره شروع کنم!
مادلن : من شوهر حرف نشنو دوست ندارم! این کارها یعنی چی؟ خجالت نمیکشی! (شوبر همچنان میگیرد، اما به نظر میرسد قانع شده است.)
نیکلا : (در جایی که پیش از این پلیس نشسته بود مینشیند و تکه نانی به شوبر میدهد) خیلیخب. بخور، بخور تا حفرههای ذهنت پر بشه!
شوبر : گشنهم نیست!
مادلن : مگه قلب نداری؟ به حرف نیکلا گوش کن!
شوبر : (نان را برمیدارد و گاز میزند) حالم بد می...شه
نیکلا : بده! بجو! قورت بده، بجو!
شوبر : (با دهانی پر) منم قربانی وظیفهام!
میبینیم که یونسکو به یک تأویل مدرن از یک الگوی کهن دست میزند. اینجا تأویل ازصافی بزرگترین تئوریسینهای هرمنوتیک گذشته است و به وضوح میتوان این تأویل را دردیگر آثار دید. فقط کافی است تاریخ علم هرمنوتیک و اصول کلی این دانش لحاظ شود، آنگاه بهروشنی میتوان تأثیر این دانش را بر درامنویسی مدرن تشخیص داد. آنچه در این مجال اندکآمد فقط اشاراتی اندک بود اما میتوان دهها الگوی دیگر را مورد تحلیل قرار دارد .چنانکهمیبینیم هرمنوتیک به صراحت موجب باززائی مفاهیم کهن شده است و ازقربانیان وظیفه سربرمیآورد که پس از خواندن آن آدم نمیداند بر قربانی بودن خویش بگرید یا بر وظیفة مضحکخود در عالم خیال بخندد؟
صدای پلیس: بله، تو به سختی از عدم نجات پیدا کردی و من احساس میکردم که بیسلاحمو از نفس افتاده، خوشبختم و بدبخت. قلب سنگم مهربونتر و نرمتر. از این کهدلم نمیخواست نسلی از خودم جا بگذارم، از این که میخواستم مانع تولدتبشم سرم گیج رفت و پشیمونی گنگی به سراغم اومد. تو میتونستی نباشی،میتونستی نباشی! وقتی به گذشته فکر میکردم میترسیدم و تأسفمیخورم، برای میلیاردها کودکی که باید به دنیا میاومدن اما نیومدن، برایاون آدم که هیچ وقت دست نوازشی به صورتشون کشیده نشد، دستهایکوچولویی که تو دست هیچ پدری جا نگرفت و لبهایی که به هیچ حرفی بازنشد. میخواستم خلائی رو که دور و برم را گرفته بود با زندگی پر کنم.سعی داشتم همة اون موجودات کوچکی رو که باید زندگی میکردن پیشچشمم مجسم کنم. میخواستم اونهارو تو ذهنم به دنیا بیارم تا بتونم درمرگشون اشک بریزم، مثل گریه کردن برمزار مردگان واقعی.
شوبر : (با همان وضعیت پیشین) اون تا ابد ساکت میمونه...
صدای پلیس: ولی در همون موقع، شادی بیحد و مرزی من رو تو خودش غرق کرد. چونتو، فرزند عزیزم، تو وجود داشتی. تو ای ستارة پریده رنگ دریا، دریا ظلمت،تو ای جزیرة هستی که اقیانوس نیستی احاطهات کرده بود. تویی که بارزندگیت مرگ رو انکار میکردی. گریه کنان چشمهات رو میبوسیدم. زمزمهمیکردم: خدای من، خدای من خدا رو شکر میکردم، چون اگه خلقتی در کار نبود، اگه جهان تاریخی نداشت، اگه قرنها سپری نمیشدند تو پسرم، تو همنبودی. تو که میوة رسیدة هر درخت تاریخی. اگه پیوستگی تموم نشدنی علتو معلولها نبود، اگه تمام جنگها، انقلابها، توفانها، همة فجایع بشری رخنمیداد، اگه زمینشناسی و کیهانشناسی وجود نداشت تو هم الان این جانبودی. چون جهان چیزی نیست جز رشتههای علت و معلولی که در هم تنیدهشدن. برای تمام بدبختیهام خدا رو شکر میکنم، برای تمام رنجهای بشریدر طول قرون، برای همة بدبختیها و همة خوشبختیها، برای ترسها، شرمهااضطرابها و برای این همه غم و اندوه خدا رو شکر میکنم، چون این راهطولانی به تولد تو ختم شد و فاجعههای تاریخ رو در نظرم توجیه کرد. جهانرو به پاس عشق تو بخشیدم. دنیا با تو به رستگاری رسید. چون دیگه هیچینمیتونست اصل تولدت رو از جهان هستی محو کنه. به خودم میگفتم: حتیوقتی که تو در این دنیا نباشی هیچی نمیتونه بودنت رو انکار کنه. تو این جابودی، ثبت شده در دفتر جهان، محکم و استوار، جای گرفته در خاطرة ابدی پروردگار.